صدیقه رضوانی نیا-شعرهای نوی شکارسری در مجموعه «آسمان زیر ابرها» به دل مینشست و در عین سادگی و صمیمیت زبان حال زائرانی بود که راهی مشهد میشدند.
کتابی که اکنون دیگر پیدا کردن آن سخت است و شاعر آن امیدوار است تجدید چاپ شود تا علاقهمندان بتوانند به آن دسترسی پیدا کنند.
پس از سالها، حمیدرضا شکارسری؛ شاعر آن اشعار به دل نشسته را اتفاقی در نمایشگاه کتاب تهران امسال دیدم، همین مسئله سبب شد به سمت او بروم و درباره کتاب و شعر رضوی با او گفتوگو کنم. گفتههای این شاعر درباره شعر رضوی در روزهای موسوم به دهه کرامت خواندنی است. این گفتوگو را بخوانید.
* در چه حال و هوایی اشعار «آسمان زیر ابرها» را سرودید؟
من به کتاب به چشم یک پروژه نگاه میکنم که از یک نقطه و آگاهانه شروع میشود و در نقطهای به پایان میرسد.
این کتاب از یک حادثه شروع شد. من بلیتی برای مشهد داشتم اما متأسفانه به پرواز نرسیدم و جا ماندم و در حالی که داشتم از فرودگاه برمیگشتم حسرت میخوردم که چرا نشد مشهد بروم. چرا جا ماندم و در آن حالت تأسفانگیز رسیدم به میدان خراسان، در تهران. قصدم آن بود بروم فرهنگسرای خاوران. میدان خراسان که رسیدم یک لحظه به خودم گفتم: «تو الان در خراسانی! حال آنکه خراسان در جای دیگری است...» این تلنگر شروع شعرهای این مجموعه بود. از آن زمان تا چند ماه بعد که سفر دیگری به مشهد رخ داد من درگیر این موضوع بودم.
*چه سالی بود؟
فکر کنم سال۸۹ یا ۹۰ بود در یک فرایند سه یا چهار ماهه من این شعرها را سرودم. به لطف خدا کتاب چاپ شد و همان سال کتاب سال رضوی شد.
* بعد این مجموعه چنین اتفاقی دوباره برایتان تکرار شد که شعر رضوی بگویید؟
اتفاق افتاد ولی دیگر منسجم نبود به صورت تکشعر و اینها بود. اینکه پیوسته باشد دیگر تکرار نشد. ولی آن زمان به صورت پیوسته بود که حاصلش همین کتاب شد. به خصوص مقدمه کتاب خیلی ماجرای عجیبی داشت که خودم آن را از شعرهایش شاید بیشتر دوست دارم.
* آن ماجرای عجیب را به ما هم می گویید؟
یادم میآید دو سال پیش از این ماجرای جا ماندن از پرواز مشهد؛ ما دو تا خودرو با خانواده در یک شب سرد زمستانی به مشهد رسیدیم، برف سنگینی باریده بود و هوا بسیار سرد بود. دو خانواده پرجمعیت بودیم. نیمه شب برفی که رسیدیم مشهد اصلاً نه جایی را داشتیم نه میدانستیم در آن تاریکی و سرمای استخوانسوز و شب برفی کجا باید برویم. اطراف حرم مستأصل مانده بودیم که چه کار باید بکنیم که ناگهان جوان لاغر اندامی جلو خودرو ما را گرفت و گفت خونه خونه. من نگه داشتم و سلام کردم. ناصر برادر خانمم که اسمش هم در این کتاب آمده آرام در گوش من گفت نه خطرناک است چطور به این جوان اعتماد کنیم ما را ببرد خدای نکرده بلایی سرمان بیاورد چه کار کنیم. ولی به دل من افتاد که اعتماد کنیم. خلاصه دنبال مرد جوان در آن ظلمات راه افتادیم. در کوچه پسکوچههای تاریک اطراف حرم او میرفت و ما پشت سرش. هر چه در آن تاریکی و سرما میرفتیم نمیرسیدیم. واقعیتش از یک جایی به بعد من هم ترسیدم که واقعاً ما کجا داریم میرویم و کاش اعتماد نمیکردیم. تا اینکه سرانجام جوان به در خانهای رسید و ایستاد و ما را تعارف کرد که داخل خانه برویم. ما هم در آن نیمه شب برفی و با خستگیای که داشتیم رفتیم داخل و خودروها را در پارکینگ پارک کردیم. یک خانه قدیمی دوطبقه بود که طبقه دوم را به ما دادند و خود مرد جوان رفت طبقه پایین.
روی دیوار خانه عکس یک جوان خوشرو بود. این عکس دلخوشی ما بود و ما را مطمئن میکرد که نه انگار مشکلی نیست و اعتماد ما درست است.
ما بعد ساعتها رانندگی از تهران تا مشهد، به شدت خسته بودیم و زود خوابمان برد.
صبح که بیدار شدیم، دیدیم طبقه پایین هم کسی نیست و برای اینکه ما راحت باشیم آن طبقه را هم خالی کرده و رفتهاند یعنی دو طبقه ساختمان با پارکینگ و حیاط و همه امکانات در اختیار ما بود.
وقت نماز صبح، صدای در شنیدیم. در را که باز کردیم یک روحانی جوان با شالگردن سبز و سینی بزرگ صبحانه در دستش وارد شد؛ نان تازه، خامه، پنیر، کره، مربا و چای. برای ما خیلی عحیب بود اصلاً ما را نمیشناخت ولی برای ما صبحانه آورده بود آن هم چه صبحانهای!
* انگار یک سینی مائده اسمانی بود؟
دقیقا همین حس بود.او سینی را گذاشت و رفت. آنجا ما فهمیدیم صاحبخانه، خانواده شهید هستند و آن عکس جوان روی دیوار، عکس شهید این خانواده است. صبحانه را خوردیم و آماده رفتن شدیم. زمان حساب کردن اجاره خانه قبول نکردند و گفتند شما میهمان ما بودید و گفتند: اگر قم رفتید سلام ما را به حضرت معصومه(س) برسانید.
خاطره خوب آن سفر همیشه در ذهن من بود و هست و در مقدمه کتاب هم همان را آوردم. خلاصه اینکه این کتاب داستانهایی برای خودش داشت که من یکی دو تایش را الان برایتان گفتم.
* اشعار رضوی را چقدر دنبال میکنید؟
من فضای کلی این شعر را میشناسم و بدون مبالغه بگویم بعد این کتاب جریانی راه افتاد که شعر رضوی از آن فضای سنتی و اشعار متقدم فاصله گرفت و فضاهای جدیدی در این نوع شعر به وجود آمد یعنی شعر رضوی با عناصر و مضامینهای تازهای سروده شد.
* ویژگی بارز شعر معاصر رضوی چیست؟
خیلی صمیمی و بیتکلف است و به شدت به مردم نزدیک است مثل خود زائران امام رضا(ع). به همین دلیل مخاطب آن را میپسندند این جریان نه در شعر نو که حتی در غزل هم اتفاق افتاد و دیده شد و خیلی از شاعران مثل آقای بیابانکی و به خصوص جوانها این مسیر را دنبال کردهاند. ریشهها و نشانههای این جریان را به راحتی میتوان در شعر رضوی دید؛ شعری که شاعر در آن تلاش میکند از عناصر و فضاهای سنگین به سمت فضاهای صمیمیتر برود.
این صمیمیت در فیلمهایی که با موضوع امام رضا(ع) هم ساخته میشود، دیده میشود. پیشتر فیلمها فقط در حرم میگذشت ولی اکنون به آدمهای پیرامون امام رضا(ع) و موضوعات غیرمستقیم هم پرداخته شده و توجه میشود.
میشود گفت این نوع اشعار خیلی باورپذیر و صمیمی است و راحت میشود با آن ارتباط برقرار کرد. یک نوع نگاه عینی و واقعی به زندگی مردم و زائران و آدمهای این زمانه دارد که به امام رضا(ع) علاقه دارند و عشق میورزند.
* یکی از شعرهای کتاب شما این است که « من تابه حال، بهار«مشهد» را ندیده ام، اما هر وقت آمده ام، بهار بوده است، مثل همین امروز، با همن برف تازه ای که نشسته بر گنبد طلا...» که تناقض عجیب و شاعرانه ای در آن دیده می شود. این قطعه در چه حال و هوایی سروده شد؟
بعد آن اتفاقی که تعریف کردم چطور از پرواز جا ماندم من با پرواز دیگری به مشهد آمدم که مشهد زمستانی و برفی بود و بخاطر این برف و سرما مدام پرواز ما عقب می افتاد و ما دو سه روز بیشتر مشهد ماندیم و چقدر خوشحال بودیم که هی پرواز عقب می افتد و ما بیشتر مشهدیم صبح زنگی فرودگاه می زدیم آنها هم با جواب منفی اینکه فعلا بخاطر سرما و یخبندان پروازی انجام نمی شود ما را خوشحالتر می کردند.
این شعر حاصل یکی از زیارت های همان سفر برفی به مشهد است.
* یک جورایی زبان حال خود شما و تجربه ای است که در حرم داشتید؟
بله دقیقا انگار این کتاب تجربه های زندگی من با امام رضاست.
* حال و هوای مجموعه شما خیلی شبیه به غزل آقای بهمنی است با این مطلع که «شرمندهام که همت آهو نداشتم...» که این غزل هم تجربه شخصی ایشان است...
بله به خاطر همین این غزل در عین شاعرانه بودن خیلی قابل فهم است انگار برای خود ما این ماجرا اتفاق افتاده است.
نظر شما